هر آغازي را پاياني هست...
پس، از آغازها در شعف مباش...
و پايانها را به سوگ منشين...
ثانيهها بيوفاترينهايند...
كه تنها پس از آني، تنهايت ميگذارند...
جستجو مكن...
چرا كه كمتر خواهي يافت...
بهانههاي دل را بر لوحي نگارش كن و در آب رهايشان كن...
تا دريابند كه چون آب، چه سست بنيانند...
بهار تنها تظاهر طبيعت است به تازگي...
اگر نه كه هزاران بهار اكنون گذشته و من تازه نگشتهام...
و آهنگ نفسها، همانند زوزه باد، اگر نيك بشنوي، سوزناك است...
سايههاي آخرين لحظهها، سايبان اندوه دلهاي غمگينند...
كاش بيوفاتر از اين بودند، اين ثانيههاي واپسين...
تا آرامش را زودتر ميشد در آغوش كشيد...