شد جاودان مهرت به جان ،معشوق خوب و مهربان
عزم سفر کردي و من ، ماندم جدا از کاروان
خورشيد عالم تاب من ، بر من نمي تابد دگر
خاموش شد دنياي من ، تاريک مي باشد جهان
گفتم شبي تنها شوم ، با دلبر و دلدار خويش
تا درد دل سوزد مرا ، تا غم ز من گردد نهان
خواهم در آغوشت کشم ، از بس که عاشق مي کشي
آغوش گرم و مهربان ، آتش زند بر آشيان
تقدير کس پيدا نبود ، الا من شيدا صفت
شد سرنوشت ما چنين ، عشق تو ما را در بيان
تا زنده ام يارم تويي ، محبوب و غمخوارم تويي
تا زنده ام اي مهربان ، نام تو آيد بر زبان